. بانوی پاکدامن و هوشیار


انوشیروان که او را عادل خوانند ولی به عکس در لابلای تاریخ مطالبی دیده می شد که سلب عدالت از او می کند , روزی بالای قصر خود به زن زیبا و

ادامه مطلب.....

خوش اندامی نگریست, فریفته او شد توسط یکی از سرسپردگان خواست از حال آن زن آگاه شود او پس ازتحقیق گزارش داد که آن زن همسر یکی از کارمندان دربار سلطنتی است .

انوشیروان توطئه چینی کرد که شوهر آن زن را به سفر ماموریت بفرستد و در غیاب او با همسرش تماس بگیرد همین کار را کرد پس از آنکه شوهر آن به ماموریت رفت انوشیروان خود را به خانه او رساند وقتی زن او شاه را شناخت به خاک افتاد و در برابر او زمین ادب بوسید سلطان پس از احوال پرسی کوتاه دلباختگی خود را اظهار کرد .

زن که عفیف بود و هرگز حاضر نبود دامن خود را در غیاب شوهرش آلوده سازد در حالی که شرم و حیا او را گرفته بود و از طرفی نمی توانست به شاه تندی کند گفت:

شاها اگر این کار را برای خود پسندم برای تو نخواهم پسندید چه آنکه این عمل زشت با مقام سلطنت تناسب ندارد .

شاعر گوید:

اذا وقع الذباب علی طعام                 رفعت یدی و نفس تشتهیه

و تجتنب الاسود ورود ماء                اذا کاان الکلاب و لغن فیه

:« هرگاه مگس بر طعامی نشت , دست از طعام می کشم با اینکه میل به آن دارم شیران در آبی که سگها به آن آب دهان انداخته اند وارد نمی شوند»

انوشیروان شهوت پرست از این گفتار قانع نشد و بار دیگر خواسته نامشروعش را تکرار کرد زن بار دیگر این شعر را خواند :

تا لله ما قال قائل ابداً              قد یاکل اللیت فضله الذئب

:« به خدا سوگند هرگز کسی نگفته و باور نکند که شیری پس مانده گرگ را می خورد .

انوشیروان از شنیدن این شعر تکان خورد و از خانه آن زن بیرون آمد.

شوهر آن زن پس از مراجعت از سفر, از آمدن انوشیروان به خانه اش مطلع شد ناراحت شده و زن خود را به خانه پدر فرستاد .

پدر زن پس از اظهار ناراحتی با دامادش بنا گذاشتند که برای حل این اختلاف نزد انوشیروان بروند آنها خود را به انوشیروان رساندند.

پدر گفت : شاها این مرد از من بوستانی خریده پس از تصرف و استفاده از میوه و گل و بوی آن بی جهت آنرا برگردانیده است.

داماد گفت: علت این است که من در این بوستان پای شیر دیدم لذا او را به صاحبش برگرداندم از ترس اینکه شیر مرا هلاک نکند.

انوشیروان از ماجرا مطلع شد و گفت : بلی شیر داخل بوستان تو شد ولی از آن استفاده نکرد و با کمال نا امیدی برگشت.

شوهر آن زن با شنیدن این سخن خوشحال شد زن را به منزل خود برد و با محبت بیشتری زندگی خود را از سر گرفتند .