داستان:

خداوند روزی به حضرت موسی فرمود: برو بدترین بنده مرا بیاور .موسی رفت یکی از گناهکارهای درجه یک را پیدا کرد ووقتی میخواست با خود ببرد،گفت نکند یک موقع این آدم توبه کرده باشد ومن فکر کنم که این بنده ی گناهکار می باشد  رهایش کرد. 

رفت دزدی را گرفت تاببرد ...نزد خود گفت نکند نکند این بنده خاص خدا باشد وتوبه کرده باشد وخدا او را بخشیده باشد ولش کرد. 

هر کسی را می گرفت با چنین فرضیات وداوریهائی آزادش می نمود.. 

بالاخره سگی را گرفت وگفت بدتر از این که ریگر نداریم ،رفت میانه ی راه رهایش کرد وگفت شاید در عالم سگی بودنش کاری کرده باشد ؛بالاخره موسی دست خالی پیش خدا رفت. 

خدا گفت:ای موسی دست خالی آمدی؟ 

موسی گفت: هرچه گشتم بدتر از خودم پیدا نکردم. 

خدا گفت: ای موسی هر آئینه اگر غیر از این کرده بودی از پیغمبری عزل میشدی! 

[منبع : حدیث دل سپردن، مرتضی آقاتهرانی ،صفحه 17]